جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
چوگان بازی کردن. بازی گوی و چوگان کردن: چو بشنید چوبینه گفتار زن که با او همی گفت چوگان مزن هر آن کس که رفتی بمیدان او چو نزدیک گشتی بچوگان او زدی دست بر پشت او نرم نرم سخن گفتن خوب و آوای گرم. فردوسی. گه کشد خصم و گه کشد سیکی گه کند صید و گه زند چوگان. فرخی. روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش زهره خواهد که ز گیسوکند او را چوگان. فرخی. و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). شه چو چوگان زند سلیمان وار زین بر آن باد صرصر اندازد. خاقانی. گر بسر میگردم از بیچارگی عیبم مکن چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را. سعدی (بدایع). - به چوگان زدن، با چوگان زخم و ضربه وارد کردن. با آلت چوگان زدن: خواهم اندر پایش افتادن چو گوی ور بچوگان میزند هیچش مگوی. سعدی (طیبات). مرد راضیست که در پای تو افتدچون گوی تا بدان ساعدسیمینش بچوگان بزنی. سعدی (طیبات)
چوگان بازی کردن. بازی گوی و چوگان کردن: چو بشنید چوبینه گفتار زن که با او همی گفت چوگان مزن هر آن کس که رفتی بمیدان او چو نزدیک گشتی بچوگان او زدی دست بر پشت او نرم نرم سخن گفتن خوب و آوای گرم. فردوسی. گه کشد خصم و گه کشد سیکی گه کند صید و گه زند چوگان. فرخی. روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش زهره خواهد که ز گیسوکند او را چوگان. فرخی. و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). شه چو چوگان زند سلیمان وار زین بر آن باد صرصر اندازد. خاقانی. گر بسر میگردم از بیچارگی عیبم مکن چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را. سعدی (بدایع). - به چوگان زدن، با چوگان زخم و ضربه وارد کردن. با آلت چوگان زدن: خواهم اندر پایش افتادن چو گوی ور بچوگان میزند هیچش مگوی. سعدی (طیبات). مرد راضیست که در پای تو افتدچون گوی تا بدان ساعدسیمینش بچوگان بزنی. سعدی (طیبات)
چوگان ساختن. ساختن چوگان. تراشیدن و پرداختن چوگان. ترتیب دادن چوگان: خمیده بیدش از سودای خورشید بلی رسم است چوگان کردن از بید. نظامی. ، دوتا کردن. کوژ و منحنی کردن. خمیده کردن. چنگ کردن: قدم کرد چوگان و در خم اوی ز میدان عمرم بسر برد گوی. اسدی. - از قامت کسی چوگان کردن، گوژ و منحنی ساختن قامت کسی. دوتا کردن بالای آختۀ کسی. چنگ کردن قد کسی: ای جوان سروقد گوئی ببر پیش از آن کز قامتت چوگان کنند. حافظ
چوگان ساختن. ساختن چوگان. تراشیدن و پرداختن چوگان. ترتیب دادن چوگان: خمیده بیدش از سودای خورشید بلی رسم است چوگان کردن از بید. نظامی. ، دوتا کردن. کوژ و منحنی کردن. خمیده کردن. چنگ کردن: قدم کرد چوگان و در خم اوی ز میدان عمرم بسر برد گوی. اسدی. - از قامت کسی چوگان کردن، گوژ و منحنی ساختن قامت کسی. دوتا کردن بالای آختۀ کسی. چنگ کردن قد کسی: ای جوان سروقد گوئی ببر پیش از آن کز قامتت چوگان کنند. حافظ
چوگان زننده. با آلت چوگان ضربه واردکننده. آنکه با چوگان بازی کند. که چوگان زند. زنندۀ چوگان: گر آن دو عارض رخشان ز فعل یزدان است ز فعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن. امیرمعزی (از آنندراج)
چوگان زننده. با آلت چوگان ضربه واردکننده. آنکه با چوگان بازی کند. که چوگان زند. زنندۀ چوگان: گر آن دو عارض رخشان ز فعل یزدان است ز فعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن. امیرمعزی (از آنندراج)
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
اگر جوانی درخواب بیند که پیر گردیده بود، دلیل که علم و ادب آموزد. جابر مغربی اگر کسی بیند که جوان شد و محاسن سفید او سیاه شد، دلیل که فروماید شود. اگر جوان مجهول را بیند، دلیل که از دشمن خواری بیند و مرادش برنیاید. اگر بیند جوانی پیر شده است، دلیل که حرمتش زیاده شود و زنان نیز در این معنی، چون مردان باشند. محمد بن سیرین
اگر جوانی درخواب بیند که پیر گردیده بود، دلیل که علم و ادب آموزد. جابر مغربی اگر کسی بیند که جوان شد و محاسن سفید او سیاه شد، دلیل که فروماید شود. اگر جوان مجهول را بیند، دلیل که از دشمن خواری بیند و مرادش برنیاید. اگر بیند جوانی پیر شده است، دلیل که حرمتش زیاده شود و زنان نیز در این معنی، چون مردان باشند. محمد بن سیرین